به گزارش قدس آنلاین، جنگ در روایتهای معاصر فارسی، اغلب یا در میدان روایت میشود یا در خاکریز ذهن کسانی که از جنگ برگشتهاند. اما گاه، جنگ پا را فراتر میگذارد و به درخت توتی در یک حیاط، به یک نذر سیگار در آسایشگاه روانی، و به بوی دیوار نمکشیدهای تبدیل میشود که با آن، زیست جمعی یک محله تعریف میشود. رمان «لاکپشتها پرواز میکنند» جهانی مستقل و تازه دارد؛ جهانی که از خلال روایت چند نوجوان سیزدهساله و یک مرد موجگرفته، جنگ را از حاشیه به قلب زندگی روزمره میکشد. جنگ، اگرچه با توپ و تانک آغاز میشود، اما تا عمق روان آدمها، خانهها، کوچهها و حیاطها نفوذ میکند. گاهی در گلولهای که به خاک میافتد متوقف نمیشود، بلکه در نگاه یک پدر موجگرفته، در اضطراب بچه ای که زودتر از زمان بالغ شده، یا در بوی دیوار نمور خانهای که روزی پناه بوده، باقی میماند. رمان «لاکپشتها پرواز میکنند» دقیقاً چنین کاری میکند؛ روایت جنگ از دل زندگی، از چشم بچه هایی که لاکپشتوار به کندی اما مقاوم از میان آوار عبور میکنند و در سکوت، بار یک جامعهی زخمخورده را به دوش میکشند.
بچه هایی که دیگربچه نیستند
جواد، تقی، یاشار و آمنه، نوجوانهاییاند که در محلهای در زمان جنگ زندگی میکنند. آنها مثل همهی بچههای دنیا دغدغههایی مثل مدرسه، شیطنت و دوستی دارند، اما در همان حال، با مفاهیمی مثل بمباران، فقدان، بیماری روانی، و مسئولیت خانوادگی هم درگیرند. همین تقابل است که از همان ابتدا، خط تمایزی میان این نوجوانها و همسنوسالان آنها در جاهای دیگر ترسیم میکند.
یکی از تمهای مهم این رمان، «بلوغ زودرس» است؛ نه از نوع جنسی یا فردی، بلکه بلوغ اجتماعی. بچه هایی که به دلیل شرایط خاص ، نقش بزرگترها را بر عهده میگیرند. احمد بمبیی نمایندهی نسلی است که باید زودتر از زمان معمول مسئولیتپذیر شود. این بچه ها، که در مدرسه به آنها "لاکپشت" میگویند، در بیرون از مدرسه ستون خانوادهاند. این تضاد، یکی از هوشمندانهترین عناصر رمان است: بازی با کلیشهها. در نگاه اول، لاکپشت مترادف با تنبلی و کندی است. اما آنها، همان لاکپشتهایی هستند که در دل خود، قدرتی برای ایستادن دارند؛ حتی اگر پرواز کردنشان ناممکن به نظر برسد.
آمنه، بهرغم حضور نهچندان پررنگ، شخصیتی نمادین دارد. او بازنمایی دختریست که در سکوت، رنج پدر موجی و ضربات تکراری زندگی را تاب میآورد، بدون آنکه صدایش به جایی برسد. او مثل هزاران دختریست که در پستوهای خانههای زخمخورده از جنگ، بزرگ شدهاند؛ بدون فرصت بیان، اما با نیروی بقا. در سنت ادبیات جنگ ایران، همواره جای کودک و نوجوان یا نادیده گرفته شده یا بهصورت ابزاری و کلیشهای به تصویر درآمده است؛ یا بهعنوان شهیدان کوچک نمادین، یا معصومانی منفعل. اما در این رمان، کودک مرکز بحران است، نه حاشیهاش. جنگ از طریق بدن، ذهن و مسئولیتپذیری این نوجوانها دیده میشود و همین رویکرد، رمان را از بسیاری آثار مشابه متمایز میکند. این کتاب نهتنها بازتاب یک دورهی تاریخی خاص است، بلکه تلنگریست به امروز ما؛ آیا هنوز هم کودکانی هستند که بار جنگهای بزرگترها را به دوش بکشند؟
جنگ از حاشیه تا مرکز
بمباران تنها یک تصویر بیرونی نیست؛ یک انفجار روانیست که تا عمق خانهها میرود. آنچه در این رمان رخ میدهد، عبور خشونت از مرزهای نظامی به درون خانوادههاست. داستان از جایی آغاز میشود که نوجوانهایی چون جواد، تقی و یاشار در محلهای درگیر دغدغههای بچه گانه و روابط سادهی همسایگی هستند. علاقهی خام و کودکانهی جواد به آمنه، دختر همسایه، فضای آغازین داستان را انسانی، گرم و روزمره نشان میدهد. اما همین بستر آرام، بهیکباره با حملهی هوایی دگرگون میشود. هواپیماها نهتنها شهر را نشانه میروند، بلکه تعادل روانی خانوادهها را هم فرو میریزند. رمان، این گذار را با دقت و بدون شعارپردازی روایت میکند. نویسنده از ساختن قهرمانهای تکبعدی پرهیز میکند و بهجای آن، مخاطب را با واقعیتی ملموس مواجه میسازد: اینکه قهرمانان هم ممکن است بشکنند، و جامعه برای مراقبت از آنها آماده نیست.
فروپاشی مردانگی در بستر جنگ
اصغر آقا، بهعنوان یکی از پیچیدهترین شخصیتهای رمان، نشان میدهد که جنگ چگونه مردانگی سنتی را به ویرانی میکشاند. او ابتدا مردی است قابل احترام، رزمندهای که همه محله به او اعتماد دارد، اما بعد از بمباران و شوک ناشی از آن، تبدیل به شخصیتی خشن، بیثبات و خطرناک میشود.
نویسنده، بدون قضاوت، اصغر آقا را بازنمایی میکند. او قربانی است؛ قربانی جنگ، فقدان حمایت روانی، و جامعهای که هنوز درک درستی از اختلال استرسی پس از سانحه ندارد. حتی وقتی او را به آسایشگاه میبرند، این تصمیم با درد، دلتنگی و حس گناه همراه است. زن و بچهاش نمیخواهند از او دور شوند. اما دیگر نمیتوانند کنارش بمانند. این انتخاب، تضاد عاطفی-اخلاقی عمیقی میسازد که تا پایان داستان ادامه دارد.
اصغر آقا دچار اختلالات روانی میشود. او دیگر آن همسر و پدر مهربان نیست؛ حالا با شنیدن کوچکترین صدایی از جا میپرد، پرخاش میکند و زن و بچهاش را کتک میزند. این تغییر، نقطه عطفی در داستان است. چرا که جنگ اینبار نه فقط خانهها، که روان آدمها را هدف گرفته.
نویسنده با نگاهی دقیق و همدل، فروپاشی روانی اصغر آقا را به تصویر میکشد؛ بدون قضاوت، بدون قهرمانسازی و بدون شِکوه. حتی وقتی همسایهها تصمیم میگیرند او را به آسایشگاه روانی بفرستند، مخاطب هنوز با او همدل است. این همدلی، نتیجهی انتخاب هوشمندانهی زاویه دید و زبان روایت است: زبانی که ساده است اما سرشار از تصویرهای زنده و تلخ.
حاج حیدر؛ حافظه جمعی و معنویت محلی
با ورود حاج حیدر، پدربزرگ جواد، رمان وارد لایهای تازه میشود. حاج حیدر شخصیتی است که هم بوی گذشته میدهد و هم تجلی نوعی معنویت محلیست؛ کسی که در زمانهی بیپناهی، پناه است. همه در محله او را میشناسند، به او احترام میگذارند و وقتی همه چیز از کنترل خارج میشود، به او رجوع میکنند.
او جواد را با خود به آسایشگاه میبرد تا برای بازگرداندن اصغر آقا چارهای بیندیشند. حضور او، نوعی «بازیابی نظم» در دل آشوب است.
ورود حاج حیدر، پدربزرگ جواد، به داستان، لایهای از معنویت و حکمت بومی به رمان میافزاید. او شخصیتی است که نه با موعظه، بلکه با حضورش، با رفتن به آسایشگاه، با زبان گرم و احترامش به آدمها، معنا خلق میکند. حاج حیدر، نمایندهی آن نسل از مردان است که هنوز باور دارند که آدمهای مریض در پناه خانواده زودتر از بیمارستان شفا حاصل می کنند.
تصویرهایی که در حافظه میمانند
زبان رمان، نقطهی قوت دیگر آن است. این جمله نهفقط یک تصویر، بلکه ضربهایست به ذهن مخاطب؛
«هوا خنک شده و بوی نامطبوع دیوار که چیزی شبیه به شورآب پنیر کپک زده است، ته کشیده است.»
این تصویر، بهظاهر بیاهمیت، بوی تهنشینشدهی زندگی در جنگ را میدهد؛ بوی فرسودگی، پوسیدگی، و در عین حال عادت.
نذر سیگار برای بیماران روانی، نماد همزیستی اضطراب و اعتقاد است.
نویسنده از یکسو از زبان ساده و گاهی محاورهای برای توصیف فضای زندگی بچهها استفاده میکند و از سوی دیگر، با جملاتی شاعرانه اما موجز، فضاهای عاطفی را عمیقتر میسازد. جملهای مانند:«باد زودتر از یاشار شروع به خواندن کتاب کرده و صفحاتش را تند ورق میزند...»نهتنها فضایی عینی میسازد، بلکه نوعی مکاشفه در دل ویرانی را بازنمایی میکند. یکی از زیباترین بخشهای رمان، توصیف آسایشگاه روانی است:«اینجا بوکس بوکس سیگار نذری میآرن... بعضیها هم همینطور خیرات میآرن وگرنه از عهده سیگار اینها کسی برنمیاد.»در این سطرها، نویسنده بدون آنکه از کلیشهها بهره ببرد، فضایی خلق میکند که هم رنج و هم معنا در آن جریان دارد.
توصیفها هرگز پرگویی نمیکنند، اما غنیاند. از بوی شورآب پنیر کپکزدهی دیوار تا توتهایی که از درخت افتادهاند و دیگر کسی حوصله چیدنش را ندارد؛ همهچیز در خدمت ساخت فضایی است که تلخ است، اما قابل لمس.
روایت تدریجی فروریختن و بازسازی
داستان با زندگی روزمرهی نوجوانها آغاز میشود و آرامآرام به سوی حادثه میرود: بمباران. سپس وارد مرحلهای میشویم که خشونت روانی و جسمی اصغر آقا نمایان میشود، و در پایان نوعی فرجام تلخ-شیرین را رقم میزند. این حرکت تدریجی، با ظرافتی خاص طراحی شده و احساسات مخاطب را پلهپله با خود همراه میکند. رمان ساختاری خطی دارد، اما این خطیبودن با تنش و ضربآهنگ دقیق همراه است. نویسنده ابتدا با توصیف روابط سادهی همسایگی و سپس با بمباران، ماجرا به نقطهی بحران میرسد و بعد، داستان با محوریت اصغر آقا، از ویرانی به سمت ترمیم پیش میرود. تعادل بین توصیف و حرکت، بین فضا و کنش، از ویژگیهای بارز ساختار این رمان است.
در ستایش روایت بیادعا
«لاکپشتها پرواز میکنند» رمانیست بیادعا، بیداد، اما در عین حال عمیق و جسور. نه شعار میدهد، نه مرثیهسرایی میکند، بلکه با زبانی زنده و روان، تصویری از زیستن در دل بحران میسازد؛ زیستن بچه هایی که هیچکس آنها را جدی نمیگیرد، مردانی که تاب نمیآورند، و زنانی که پنهانکارانه، ستون خانهها میمانند.
در نهایت، آنچه در این رمان باقی میماند، امیدی محتاطانه است. شاید اصغر آقا دیگر مثل قبل نشود، شاید شور و اشتیاق آمنه هیچگاه برنگردد، اما حضور حاج حیدر، بازگشت اصغر آقا از آسایشگاه، و حتی همان درخت توت، نشانههاییاند از اینکه زندگی، گرچه آهسته و گاه در پوست لاکپشتی، هنوز جریان دارد.اگرچه روایت، خطی است، اما بار احساسی آن با تأخیر وارد میشود و این به تعلیق و ضربآهنگ داستان کمک کرده است. مخاطب درگیر پیشبینی نمیشود، بلکه درگیر تجربهی زیستهی شخصیتهاست.
رمانی درباره زندگی در آستانه مرگ
«لاکپشتها پرواز میکنند» به تازگی توسط نشر سوره مهر به بازار کتاب عرضه شده است رمانی است که نه درباره قهرمانی در جنگ، بلکه درباره مقاومت خاموش انسانهایی است که تحت شرایط جنگ، سعی میکنند آدم بمانند. بچه هایی که مسئولند، مردانی که فرو میریزند، زنانی که طاقت میآورند و محلهای که با همهی زخمهایش، هنوز گرم است.
در این رمان، جنگ همهچیز را از شخصیتها نمیگیرد. چیزی از معنا، از عشق، از دوستی، و از تلاش برای برگشتن به خانه باقی میماند. شاید مثل لاکپشتها که کند و سنگیناند، اما اگر بخواهند، میتوانند پرواز کنند.
خبرنگار: فاطمه بهرامی



نظر شما